دوباره سرماخوردگی
سلام گلدونه ها
یه مدتی نیایش خانم دوباره سرما خورده بود و نرفت پیش دبستانی .اما الان خدا رو شکر خوب خوب شده و با ذوق و شوق می ره . چیزهای خوبی یاد گرفته سوره ها ی توحید ، قدر و ناس رو خیلی خوب یاد گرفته . حدود 5 تا شعر هم یاد گرفته . آیت الکرسی هم رو تا نصفه حفظ شده . حسابی به نقاشی کشیدن علاقه پیدا کرده هرچند احساس می کنم اصلا نقاشیش خوب نیست و بهتر از این باید نقاشی بکشه . خیلی از اینکه چیزی یادش بدیم استقبال نمی کنه و اگه یه چیزی رو غلط بخونه و بهش بگیم حسابی ناراحت می شه و با حالت قهر می گه دیگه نمی خونم .
حسابی پرجنب و جوشو شیطونه و اینو چند بار هم معلمش به مامانم که می ره دنبالش گفته . دو باری با صورت زخمی اومده خونه که معلمش می گه با دوستش دعواش شده و اون دوستش هم به صورتش چنگ زده البته اینو هم می گه که نیایش به هیچ وجه بچه ها رونمی زنه اما باهاشون بحث می کنه .
دیروز مداد دوستش خورده کنار چشمش که خیلی به خیر گذشته بود و من ناراحت شدم که اگه خدایی نکرده خورده بود توی چشمش کار دستم می داد . نیایش می گه زینب که کنارش می شینه حواسش نبوده و مدادش خورده به صورت من . امروز معلم نیایش هم زنگ زد و عذرخواهی کرد . البته من می دونم که کنترل 25 تا بچه توی یه کلاس کار آسونی نیست و این اتفاقات قابل کنترل نیست .
این چند وقته نازنین هم مشغول درس مدرسه است و با اینکه امسال تلاشش رو بیشتر کرده ولی از لحاظ نمره حسابی افت کرده . نمی دونم چه طوری دوباره برش گردونم به حالت سابق . خودش هم از این موضوع خیلی ناراحته ولی نمی دونم چرا خودش رو مع و جور نم یکنه . حسابی بی نظم شده و من دائم دارم باهاش بحث می کنم . یه وقتهایی خودم خسته می شم از بس که مدام دارم با حالت دعوا اشتباهاتش رو گوشزد می کنم و می دونم که نیاید اینطور بش ولی اگه چیزی بهش نگم کاملا بی خیال می شه . باباش هم حسابی ازش طرفداری می کنه و این موضوع منو یه طرف قرار داده و اون سه تا رو طرف دیگه و می دونم که این چقدر بده . هر چی هم به حمید می گم که تو این جوری نباش که اونا از من حرف شنوی داشته باشن . بی فایده است .
هفته گذشته زن دایی مادرم که مادر شوهر زهرا خواهرم هم بود فوت کردو چند روزی درگیر مراسم بودیم . پنجشنبه که داشتیم می رفتیم برای مراسم سوم سر خاک به خاطر بارونی که اومده بود و زمین خیس بود ترمز ماشین خوب عمل نکرد و خورد به پشت یه ماشین دیگه و ماشین خراب شد . نیایش هم که توی ماشین بود حسابی ترسید و گریه می کرد و می گفت ماشینمون شکست . دیشب که باباش اومد خونه پرید جلو و پرسید بابایی ماشین رو درست کردی . باباش هم گفت که ماشین رو فروخته . الان بدون ماشین شدیم و با این اتفاقاتی هم که این چند وقته افتاده و هر چی سرمایه داشتیم رو از دست دادیم فعلا نمی تونیم ماشین دیگه بخریم . البته ماشین من هست که اونم دست رضا هست ولی دیگه باید ازش پس بگیریم . یه وقتهایی اتفاقاتی توی زندگی آدمها می افته که کاملا غیرقابل پیش بینیه و باید خودمون رو برای این روزها آماده کنیم . که اگه این جور نباشه خیلی اذیت می شیم . فعلا شرایط زندگی برای ما خیلی سخت شده اما همش خدا رو شکر می کنم که بچه هام سالمند . می دونم که این روزها برای همیشه نمی مونن و دوباره روی خوش زندگی هم بمون رو می کنه . برای برطرف شدن مشکلات همه آدمها و سلامتی برای همه دعا می کنم و امیدوارم که ما هم از این گرفتاری ها زودتر خلاص بشیم . دوستان خوبم برام دعا کنید .