نیایش عزیز ماماننیایش عزیز مامان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
نازنین عزیزمنازنین عزیزم، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

نازنین و نیایش

نازنینم 11 مهر 84 من رو به افتخار مادری منصوب کرد و برای دومین بار نیایشم 31 تیر 90

27 ماهگی ناز دختر

1392/11/8 14:06
نویسنده : مامان زهره
219 بازدید
اشتراک گذاری
سلام عزیز مادر

27 ماهگیت مبارک عسل

                                     
                            

نفسم روز به روز بزرگتر می شی و حرفا و کارای قشنگت هر روز جالبتر از روز گذشته . حسابی شیطونی و بازیگوش . خیلی فرزی و به یک چشم بر هم زدن کارتو انجام می دی . بیشتر با بابایی می ری بیرون . تا وقتی هنوز شیر می خوردی همیشه با من بودی و تنهایی اصلا با بابا نمی رفتی بیرون . اما حالا بیشتر با بابا تنهایی می ری بیرون مخصوصا شبها که نازنمین باید مشق بنویسه و تو اصلا نمی زاری . مدام می خوای بری سوپر کنار خونمون خرید کنی و لواشک و پفک در اولویتند . من نمی زارم پفک بخری و برات ذرت بو داده می خرم ام با بابایی و نازنین که       می ری حتما پفک می خری و با چه ذوقی اونا رو می خوری . نازنین اصلا پفک دوست نداره و من خیالم از بابت اون راحت بود اما تو پفک خور حرفه ای هستی .     ( مثل مامانت )

به شدت من رو مال خودت می دونی و حتی نازنین بیچاره هم نمی تونه خیلی با من باشه و از محبت من برخوردار بشه دیگه محمد صدرا که جای خود داره و به شدت از اینکه من بغلش کنم شاکی می شی . تازگی ها از صدای بلند می ترسی و همین که کتک کاری و جنگی از تلوزیون می بینی می ترسی و می گی نزن .

اگه هم دعوات کنم با حالت معصومانه ای می گی دعبام نکن . من هم فوری دلم  می سوزه  بغلت می کنم که فکر می کنم دارم زیادی لوست می کنم . اما چه کنم کار دیگه ای نمی تونم انجام بدم . کارات خیلی با فکر و سیاستمدارانه است . یه کارایی می کنی و یه حرفایی می زنی که حسابی تعجب همه رو در پی داره . اصلا به ذهنش نمی رسه که اینا رو از خودت می گی .

دیروز یه اتفاق بدی برات افتاد . وقتی من سرکار بودم و تو پیش مامان بزرگ رفتی روی بالکن حیاط و ویلچری که اونجا بوده و مال مامان بابایی بود رو برداشتی و هل دادی . هل دادن همان و از پله به پایین پرت شدن همان . الهی بمیرم سرت خورده بود به دسته ویلچر یا به پله نمی دونم حسابی ورم کرده بود و مامان بزرگ که حسابی ترسیده بود تو رو با خاله زهرا و دایی رضا برن بیمارستا ن. اما الحمدا... طوریت نبود و دکتر گفته بود مشکلی پیش نیومده . بعد هم برده بودنت پارک و حسابی اونجا بازی کرده بودی تا مطمئن بشن طوریت نیست و بعد که خیالشون راحت شده بود اومده بودن خونه . نمی دونی وقتی بعد از ظهر رفتم خونه و خواهرم تعریف کرد که این جوری شده چقدر ترسیدم و چقدر خدا رو شکر کردم که طوریت نشده .خودت برام تعریف می کردی ویچر هل دادم افتیدم پایین . سرم درد گرفت استغار کردم ( گلاب به روتون) رفتم دتر . بعد رفتم پارک شادی کردم .قربون اون زبون کوچولوت اگه خدای نکرده طوریت می شد من باید چه کار می کردم . خدای مهربون از اینکه مواظب عسلم بودی ازت خیلی ممنونم .

اینم از دخترک شیطون ما که یک ثانیه هم نمی شه ازش چشم برداشت .

راستی گفته بودم پرستار دخترم رفته و دنبال پرستا می گردم . هنوز نتونستم فرد مطمئنی رو پیدا کنم . فعلا مامان خوبم با اینکه مریض احواله اومده نگهش می داره . خونه خانمی که گفته بودم اصلا خوشم نیومد چون 11 تا بچه رو توی خونش بدون هیچ امکاناتی نگه می داشت . گفتم اگه قراره اونجا بذارم حداقل می ذارمش مهد . توصیه اعظم جون رو کاملا پذیرفتم .

حالا که مامانم نگهش می داره . اینم جهت اطلاع دوست خوبم یاسمن جون مامان دوتا فرشته که ازم خواسته بود نتیجه رو بگم .

تعدادی عکس هست که بعدا می ذارم .


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)