این چند وقته
مدتیه که این وبلاگ نمی دونم چش شده که نمی تونم اونو ببینم یعنی فقط صفحه اول رو باز می کنه و صفحه مشاهده وبلاگ رو باز نمی کنه .
این چند وقته اتفاقاتی افتاد که نتونستم برات بنویسم . اول از همه اینکه دایی علی تصادف کرده بود و پاش شکسته و الان هم توی خونه بستریه . دو روز من توی بیمارستان کنارش بودم . و الان هم خونه مامان بزرگ استراحت می کنه . زن دایی هم که ویار حاملگی خیلی بد داره و خودش به یه پرستار نیاز داره . خدا کنه بچه دایی هم صحیح و سالم بیاد تو بغلشون . هر دوتاشون خیلی منتظر موندن تا خدا بهشون این نی نی رو داد .
الان دوروزه که سرما خوردی و خیلی حوصله نداری دیشب تا صبح بینیت می گرفت و نمی تونستی راحت بخوابی . خدا کنه سرما خوردگیت سخت نباشه چون امشب عروسی یکی از دوستام دعوتیم و اگه نریم خیلی دوستم ناراحت می شه .
یه خبر خوب هم این که بالاخره بعد از مدتها ما هم برف رو توی شهرمون دیدیم دیروز و پریروز اینجا برف اومد و همه رو خوشحال کرد هرچند زیاد نبود و در حد سفید شدن درختا و زمین بود اما همینم خیلی خوب بود . حسابی از دیدن برف خوشحال شده بودی . نازنین که از ذوقش نمی شد توی خونه بندش کرد . اما چون یه خورده سرماخورده بودی تو رو خیلی بیرون نبردم هرچند خیلی دلت می خواست بری توی حیاط و بازی کنی . یادم میاد چند وقت پیش که وبلاگ ملینا جون رو می خوندم و می گفت که شهرشون برفیه می گفتم خوش به حالشون و از ته دلم آرزو می کردم اینجا هم برف بیاد تا برای اولین بار اونو بهت نشون بدم و خدا رو شکر آرزوم برآورده شد .
حرف زدنت با اینکه خیلی محکم و خوبه ولی خیلی کلمات رو جابجا می گی . مثلا بالا و پایین رو برعکس می گی . آشپزخونه رو همچنان آش خونه می گی . دکتر رو می گی دتر . دیشب اصرار می کردی که من مریض شدم بلد شو منو ببر دتر شربت بده خوب بشم .
t v رو تلبیزون می گی . بی صبرانه منتظری که ببرمت پارک و سرسره بازی کنی . چند روز پیش که دوستم کارت عروسی رو آورده بود می گفتی بریم عروسی بیرقصم و شادی کنم .
غذا خوردنت خیلی بهتر شده اما همچنان لاغری و کوچولو .
حالا چند تا عکس از این چند وقته
بقیه در ادامه مطلب