این روزها....
سلام گلدونه من
عزیز مامان مطالب وبلاگت کلا نامنظم شده اما از این به بعد سعی می کنم که به روز باشم و مرتب و امیدوارم مشکلی که برای وبلاگ قبلیت توی بلاگفا اتفاق افتاد دیگه تکرار نشه و بتونم این مطالب رو وقتی بزرگ شدی به دستت بسپارم. عزیز مامان فقط تونستم 10 تا پست رو از بلاگفا به اینجا بیارم و بقیه اش رو روی یه سی دی کپی کردم و برات نگه داشتم .
این روزها دختر مامان حسابی خانم خونه دار شده و توی همه کارا کمکم می کنه. من دیگه برای عید امسال هیچ مشکلی ندارم چون تا دلتون بخواد دخترم چیزها رو برام جابجا می کنه مثلا قوطی چای رو باید توی پله های پشت بوم پیداکنم و قابلمه و ظروف کوچیک رو روی میز دراور.آنچنان هم با ذوق و قیافه مطمئن این کار رو انجام می ده که بعدش منتظر یه تشویق جانانه از طرف منه .
حالا شما فکر کنید من بیچاره چه جوری باید خونه تکونی عید داشته باشم .چون به محض تمیز کردن اتاق تا می رم آشپزخونه رو تمیز کنم می بینم یه دستمال پرخاک رو برداشته تازه خیسش کرده و مالیده به همه اون چیزهایی که تمیز شده . همچنان در حین کار آواز هم می خونه . خدا به داد من برسه .
عزیزکم خیلی هم شیرین زبونی می کنه . چند روز پیش به نسیم دختر عمه نجمه می گفت بغلش کنه . نسیم هم گفت برو بغل عمه طوبی . نیایش هم گفت عمه طوبی دستش درد می کنه نمی تونه منو بغل کنه. دیشب هم به بابا امیر می گه بابا کمرش درد می کنه نمی تونه بلند بشه .
هوای یزد این چند روزه خیلی سرد شده و اصلا نمی تونم ببرمت بیرون خدا کنه یه بار دیگه یه برف خوشگل بیاد و حسابی کیف کنی .
حالا یه کم هم از نازنین خانم بگم . دخترم واقعا بزرگ شده و خانم . این دوسال و نیمی که نیایش اومده اصلا نفهمیدم چه طوری روزها گذشت و واقعا رفتار و اخلاقت عوض شده . دیگه تقریبا مستقل شدی و کمتر به من وابسته ای . خودت می تونی کیفت رو آماده کنی . خوت لباسات رو مرتب می کنی و با سلیقه خودت چیزهاتو انتخاب می کنی . چند روز پیش یکی از دوستام که توی بندر عباس زندگی می که بهم زنگ زد و اصرار داره که یه سری بریم بندر . من هم توی خونه داشتم می گفتم که نیلوفر اینجوری گفته حالا از اون روز تا حالا داری یه بند می پرسی کی می ریم بندر و لحظه شماری می کنی که بریم مسافرت البته حق هم داری چون چند ساله که هیچ مسافرتی نرفتیم البته تابستون یه سفر دو روزه رفتیم کاشان که اصلا اونو به عنوان مسافرت قبول نداری . حالا شاید چند وقت دیگه رفتیم .
دیروز مدرسه تون جشنواره غذا داشتید که من هم برات ژله رنگین کمان درست کردم و دادم بردی . حسابی خوشحال شده بودی .
دوستتون دارم به اندازه............. نمی دونم بگم به اندازه ی چی، چون هر چی فکر میکنم میبینم بیشتر
دوستتون دارم.
اینم یه عکس با محمد صدرا