روزهای عادت کردن به مهد
خانم خوشگل مامان سلام
عزیزم امروز که دارم برات مطلب می نویسم حسابی حالم گرفته است . امروز وقتی بردمت مهد حسابی گریه کردی و چسبیده بودی به من که تو هم بیا توی مهد و وقتی ازم جدات کردم تا بیام انگار تکه ای از وجودم رو جا گذاشتم باور کن اینو به وضوح احساس کردم . چند دقیقه ای پشت در مهد ایستادم تا مطمئن بشم که آروم می شی و وقتی که آروم شدی با چشای خیس اومدم سرکار .
نیایشم ، از اول آبان که گذاشتمت مهد همچنان داری به مهد عادت می کنی . البته هیچ وقت موقع رفتن به مهد گریه نمی کردی و فقط وقتی یه کمی دیرتر از ساعت یک میومدم دنبالت می دیدم گریه کردی و دوباره باز فردا خیلی راحت می رفتی توی مهد . البته اول میارمت اتاقم تا ساعت 10 و بعضی وقتها هم تا ساعت 8 می خوابی و وقتی بیدار می شی بهت صبحونه می دم و می برمت . دوباره بعد از ظهر میارمت اتاقم و تا ساعت 3/15 که باید باشم کنار خودم بودی و بعد با هم می ریم خونه . این مدت برای اینکه عادت کنی این کارو می کردم اما مثل اینکه از این روش خیلی خوشت اومده . البته مامانی بعدها می فهمی که من نمی تونم اینجوری بیارمت سرکار چون کارام می مونه و صدای همه در میاد که حق هم دارن . دیروز توی مهد پات خورده به میز و اصلا از دیروز تا حالا روی اون پات راه نرفتی و این منو خیلی نگران کرده بود ولی صبح که گذاشتمت مهد و می خواستی پشت سر بیای دیدم روی پاهات داری می دوی که یه ذره خیالم راحت شد . اصلا فکر نمی کردم که این قدر برای مهد گذاشتنت اذیت بشم چون خیلی دوست داری با بچه ها بازی کنی و من فکر می کردم خوب کنار بیای .
هفته قبل به دلیل سرماخوردگی خونه بودی و مهد نیومدی . امروز برات یه برچسب جایزه گرفتم که خدا کنه آرومت کنه و دوباره برای رفتن به مهد اذیت نشی .
عزیزمامان زودتر با محیط مهدت کنار بیا چون من مجبورم که بذارمت مهد . بیشتر از این دلم رو خون نکن .
دوستت دارم یه عالمه هرچی بگم بازم کمه ( اینو من مرتب بهت می گم و تو بیت دومش رو می گی )