مادرانه
مادر که باشی در حینی که داری درد می کشی وهمه وجودت رو انگار دارن از هم متلاشی می کنن چشمان منتظرت فقط و فقط یه چیز را انتظار می کشه و اون هم دیدن فرشته ای که تو در وجودت پرورش دادی . ورد زبونت فقط می شه تمام دعاها و آیه هایی که از حفظ می خونی تا فرشته ات سالم پا به دنیا بذاره و وقتی اونو می بینی همه دردهای عالم از یادت می ره .
مادر که باشی : همه چیزت می شه فرزندت ، همه نگاهت ، همه تفریحت ، همه شادیت ، همه غمهات و .....
مادر که باشی :چنان محکم و استوار می شی که دیگه یادت می ره تو هم می تونی مریض بشی ، تو هم می تونی درد داشته باشی .
مادر که باشی: دنیات اونقدر کوچیک می شه که یک لبخند فرزندت همه دنیات می شه .
مادر که باشی می دو نی وجود کسی به وجودت بسته است و سعی می کنی مثل کوه پرقدرت باشی .
مادر که باشی وقتی فرزندت رو به خاطر اشتباهش دعوا می کنی توی دلت رخت می شورن ولی مجبوری وانمود کنی هیچ احساسی نداری و هیچ کس متوجه غوغای بعدش توی وجودت نیست .
مادر که باشی وقتی تنهایی می ری سفر عذاب وجدان می گیری که داره به نو خوش می گذره و بچه هات نیستن تا لذت ببرن .
مادر که باشی اونقدر حساس می شی که گاهی با یه قطره اشک خون گریه می کنی و با یه لبخند از ته دل می خندی .
مادر که باشی تازه می فهمی مادر یعنی چه ......
سلام گلدونه های زندگیم
نمی دونم چرا امروز این چیزها به ذهنم اومد . شاید به خاطر دعوایی بود که دیشب با نازنین کردم . به خاطر اینکه امتحان علوم داشت و از سرشب هرچی گفتم بخون گفت باشه بعدا می خونم تا ساعت 12/5 شب که دیگه حوصله ام از دستش سر رفت و حسابی باهاش دعوا کردم . بعضی وقتها مجبور می شیم به خاطر اشتباهاتتون باهاتون دعوا کنیم اما خدا می دونه که خودمون چقدر اذیت می شیم .
خیلی وقتها فکر می کنم خدا کنه بتونم شما رو بفهمم . بچه که بودم وقتی مادرم با بعضی از کارام مخالفت می کرد یا اینکه دعوام می کرد پیش خودم می گفتم وقتی بچه داشته باشم با بچه ام اینجوری و اونجوری رفتار می کنم . فکر می کردم می تونم همه خواسته هاش رو برآورده کنم و اون هم اصلا از دستم ناراحت نشه . اما حالا می بینم شاید منم همون مامان خودم شایدم سختگیر تر از او برای بچه ام هستم . البته من الان مادرم رو خیلی خوب درک می کنم و می فهمم که کاملا درست رفتار کرده . اما اینکه بعدها بچه من هم بفهمه که بعضی چیزها قدرت تشخیصش خیلی سخته و شاید خیلی از جاهها اشتباه هم ممکنه بشه رو نمی دونم .
خیلی وقتها فکر می کنم مادر بودن سخته هرچند پر از لذته . اما خدا کنه همون مادری باشم که شما دوست دارید . خیلی وقتها واقعا نمی دونی چه طور رفتار کنی تا تصمیم درست رو گرفته باشی .
بعد از همه درد دلها حالا بگم از نیایش خانم که همچنان توی خونه کنار مامان بزرگ مونده و با شنیدن اسم مهد فوری می گه من دیگه مهد نمی رم . چند روز پیش با فاطمه دختر همسایه که با هم همبازی هستن از پله ها بالا وپایین می پریدن که پاهاش خورده به پله وچند روزه که خوب نمی تونه راه بره و حسابی پاهاش درد می کنه . نوحه های پخش شده از سی دی رو می خونه وخودش هم سینه می زنه . بچم هنوز تو حال و هوای محرمه . البته سه چها روزه که مدام می گه من می خوام برم عروسی حالا عروسی کی ، نمی دونم .جمعه بردمش خونه یکی از همکارام مولودی که تا حدودی قانع شده .
نازنین خانم هم که وقت امتحاناتش هست و گاهی وقتها حسابی بازیگوشی می کنه . دوره تکمیلی شنا هم رفته و شنا رو خوب یادگرفته . خیلی دلم می خواد کلاس موسیقی ثبت نامش کنم اما می بینم وقت نمی شه که ببرمش. شاید بعدها این کار رو کردم .
اینم چند تا عکس از چند وقته
عکسهای تولد 3 سالگی نیایش تیرماه گذشته
نیایش خانم می خواسته بره عروسی عمه مهدیه