نیایش عزیز ماماننیایش عزیز مامان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
نازنین عزیزمنازنین عزیزم، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

نازنین و نیایش

نازنینم 11 مهر 84 من رو به افتخار مادری منصوب کرد و برای دومین بار نیایشم 31 تیر 90

دختر 28 ماهه من

سلام عزیز مامان  28 ماهگیت مبارک دختر گلم 28 ماهه شدی وچقدر همین یک ماه تغییر کردی دیگه کارات اکثرا با فکر انجام می شه و برای کارات دلیل میاری . همچنان همه چیز رو برای خودت می خوای مخصوصا منو . وقتی نازنین کاری می کنه که می دونی بده فوری می ری جلو و مثل آدم بزرگا باهاش دعوا می کنی که دیگه این کارو نکنی خوب و قیافه خیلی جالبی می گیری .  چند روزی سرماخورده بودی و الان بهتر شدی . مدام می گی مامان ببین من مریض شدم . شربت نخوردم خوب نشدم . روی دستت رو باز کردم تا زخمش کم کم خوب بشه . اما گریه می کنی و می گی برام چسب بزن دستم خون شده . الهی مامان قربون قدت برم وقتی من خونه هستم و سرکار نمی رم صبحها هی از خواب بیدار می شی و منو صدا می ...
9 بهمن 1392

یه هدیه

سلام همه دنیای من عزیز مامان امروز رو اصلا حوصله نوشتن ندارم نمی دونم چرا اینقدر بی حوصله ام . اما اومدم تا برات بگم از چند روز گذشته . روز پنجشنبه تولد ابوالفضل عمو سعید بود .رفتیم براش یه بازی فکری خریدیم . تازگی وقتی از مغازه اسباب بازی فروش رد می شیم با ذوق خاصی نگاه می کنی . وقتی هم به مغازه رفتیم جلوتر از همه می رفتی و همه چی رو با دقت نگاه کردی و دست زدی . چون بامغازه دار آشنا بودیم هیچی بهت نگفت و به ما گفت بذارم آزاد باشی منم از خدا خواسته قبول کردم و گذاشتم راحت برای خودت بگردی البته حواسم بهت بود که چیزی رو خراب نکنی . آخی چند باری توی مغازه ها که می رفتیم تا دستت به چیزی می خورد فروشنده با حالت بدی می گفت دست نزن کوچولو ومن خی...
9 بهمن 1392

ادای نذر

سلام عزیز دختر خانم و خوشگل من ، وقتی کوچیک بودی یعنی تازه به دنیا اومده بودی خیلی نا آروم بودی و مدام گریه می کردی تا حدی که فکر می کردم خدای نکرده مشکلی داری . یه روز درست زمانی که شش ماهه بودی  رفته بودم خونه یکی از همکارام برای سفره حضرت رقیه (ع) خیلی دلم گرفت همون جا برات نذر کردم که اگه مشکلی نداشتی و آروم شدی برات یه سفره حضرت رقیه (ع) بیندازم که به صورت معجزه آسایی همون شب آرومتر شدی و دیگه کم کم خوب شدی .این نذر رو نتونستم انجام بدم تا روز پنجشنبه گذشته که یه سفره برات انداختم و خیلی هم خوب بود . ایشالا همه حاجت مندا به حاجتشون برسن . برای دوستای وبلاگیمون هم خیلی دعا کردم برای الینا مسافری از بهشت که ایشالا هر چه زودتر سلامتی  ...
9 بهمن 1392

29 ماهگی نیایش

سلام قند عسل دخترک شیطون مامان 29 ماهه شد . عزیزم مبارک باشه . چقدر زود می گذره . دختر گلم همزمان با آخرین شب پاییز تو هم وارد 29 ماهگیت شدی . دیشب شب یلدا بود و ما همه خونه عمو سعید بودیم . زن عمو  حسابی زحمت کشیده بود و همه چی رو آماده کرده بود . فال حافظ هم گرفتیم . اما بگم از دیروز و اتفاقی که دوباره برات افتاد . نمی دونم چرا این چند وقته این قدر ضربه می خوری . دیروز بعد از ظهر که رفتم خونه دیدم بغل مامان بزرگ داری گریه می کنی .تا دیدمت فهمیدم طوریت شده برا همین پرسیدم دوباره چش شده و مامان بزرگ گفت که کشوی دراور رو یه دفعه کشیدی و کشو در رفته و خورده روی ناخن شصت پات . الهی قربون پاهات برم این ناخنت هم مثل ناخن شصت دستت سیاه شده ...
9 بهمن 1392

انتقال مطالب

سلام دوستای عزیزم. من تونستم ده تا از مطالبم رو از بلاگفا به اینجا منتقل کنم و ترتیب بندی وبلاگم به هم خورد امیدوارم بتونید تمام مطالبم رو بخونید
8 بهمن 1392

به دنبال پرستار جدید

سلام عزیز مامان چند ماه پیش برات نوشته بودم که پرستار گرفتم برات تا راحت باشی و مجبور نباشم ببرمت مهد کودک . اما از بدشانسی من و تو پرستارت که خیلی هم زن خوبی بود و من از بابتت خیالم راحت بود نمی تونه بیاد . چون هم مسیرش تا خونه ما طولانی تر شده و هم چون دخترش رو عروس کرده باید داماد داری کنه . حالا حیرون موندم کجا برات یه پرستار مطمئن پیدا کنم که راحت باشی اما هنوز بعد ازدو هفته نتونستم کسی رو پیدا کنم همه فکرم مشغوله ودوباره دلواپسی هام شروع شده . اصلا هم نمی خوام مهد بذارمت چون هم هوا داره سرد می شه و سرماخوردگی توی مهد زیاده و تو هم که حسابی بدنت ضعیفه و زود می گیری . و از یه طرف دیگه اصلا از مهد خوشت نمی یاد واون تجربه تلخ اردیبهش...
8 بهمن 1392

27 ماهگی ناز دختر

سلام عزیز مادر 27 ماهگیت مبارک عسل                                                                    نفسم روز به روز بزرگتر می شی و حرفا و کارای قشنگت هر روز جالبتر از روز گذشته . حسابی شیطونی و بازیگوش . خیلی فرزی و به یک چشم بر هم زدن کارتو انجام می دی . بیشتر با بابایی می ری بیرون . تا وقتی هنوز شیر می خوردی همیشه با من بودی و تنهایی اصلا با بابا نمی رفتی بیرون . اما حالا بیشتر با بابا تنهایی می ری بیرون مخصوصا شبها که نازنمین باید مشق بنویسه و تو اصلا نمی زاری . مدام می خوای بری سوپر کنار خونمون خرید کنی و لواشک و پفک در اولویتند . من نمی زارم پفک بخری و برات ذرت بو داده می خرم ام با بابایی و نازنین که       می ری حتما پفک م...
8 بهمن 1392