یه شکست دیگه...
سلام نازدونه های مامان
دوباره اومدم تا برای بار دوم بگم در بردن نیایش خانم به مهد شکست خوردم .
از اول آبان که به صورت رسمی نیایش رفت به مهد یه ماه خیلی سخت رو من پشت سر گذاشتم . هم از لحاظ اینکه نمی خواست بره مهد و دوست داشت پیش من بمونه و هم اینکه حسابی مریض شد . بعد از اون سرماخوردگی چند روزی هم گلاب به روتون هرچی می خورد بالا میاورد و مدت یه هفته کامل اصلا لب به غذا نزد . دکتر هم می گفت عفونتی نداره و احتمالا به خاطر استرس هست . خدا می دونه چقدر به خودم بد وبیراه گفتم که مجبورم برم سرکار و بچم اینقدر اذیت بشه . خدا می دونه این یک ماه چقدر به من سخت گذشت .
مادرم وقتی حال و روز نیایش رو دید گفت که دیگه نبرش مهد و حالا تا زمستون تموم بشه من دوباره میام پیشش . من هم که از خدا خواسته فوری و بدون تعارف قبول کردم . هرچند می دونم این روزها رو دوباره باید تکرار کنم اما به امید اینکه سال دیگه بزرگتر می شه و فهمیده تر و به امید اینکه سال دیگه مهد رو بهتر قبول کنه گذاشتمش پیش مادرم و دوباه نیایش خانم کنار مامان بزرگ می مونه . دیشب وقتی می خواست بخوابه به من گفت مامان فردا منو می بری مهد و وقتی شنید که نمی ره مهد با خوشحالی گفت من دیگه می خوام پهلوی مامان بزرگ بمونم آخی اون دلش برا من تنگ می شه وقتی بزرگ شدم می رم مهد . حسابی قربون صدقه اش رفتم و از اینکه نه من و نه اون فردا روز پر استرسی رو نداریم خوشحال بودیم .
نمی دونم کار درستی کردم یا نه اما هیچ وقت فکر نمی کردم که مهد گذاشتن نیایش اینقدر سخت باشه . آخی اصلا در مورد نازنین سخت نبود و اون هم درست همین سن نیایش بود که رفت مهد و خیلی خوب و زود به مهد عادت کرد و اصلا هم اذیت نشدم . اما نیایش اصلا حاضر به همکاری نیست .واقعا که بچه ها چقدر با هم متفاوتند .
حالا یه کم هم از نازنینم بگم . امسال احساس می کنم نازنین یه کمی توی درس ریاضی ضعیفه و باید بیشتر باهاش کار کنم . کلاس پیشرفته شنا هم می ره و شنا رو در حد حرفه ای یاد گرفته .
امسال خیلی فهمیده تر و مستقل تر شده و این مدت که مامان بزرگ نمی یومد خونه ما ، خودش از مدرسه که برمی گشت تنهایی توی خونه می موند تا دو ساعت بعد که من می رفتم خونه و خیالم از بابتش راحت بود . با نیایش خیلی خوب بازی می کنه و خیلی در مقابلش کوتاه میاد اما گاهی وقتها هم با هم دعوا می کنن که اکثر وقتها تقصیر نیایشه .