نیایش عزیز ماماننیایش عزیز مامان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
نازنین عزیزمنازنین عزیزم، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

نازنین و نیایش

نازنینم 11 مهر 84 من رو به افتخار مادری منصوب کرد و برای دومین بار نیایشم 31 تیر 90

سفر سه روزه به قشم

سلام عزیزای مامان بالاخره من دل رو به دریا زدم و سه روز ازتون جدا شدم و رفتم سفر . یه سفر با همکارا که خیلی خیلی خوش گذشت . راست می گفت یاسمن جون مامان الیسا و الینا که یه وقتهایی باید آدم برا خودش هم وقت بذاره تا روحیه بهتری برای بچه ها داشته باشه . واقعا سفر خوبی بود هرچند همه فکر و ذهنم پیش بچه ها بود ولی وقتی دیدم خیلی اذیت نشده بودن آرومتر می شدم . البته نازنین بیشتر از نیایش دلتنگی کرده بود . همون روز حرکت هنوز خیلی راه نرفته بودیم که ماشینمون خراب شد و مجبور شدیم چند ساعتی کنار جاده توی اتوبوس بشینیم تا یه ماشین دیگه برامون بفرستن . البته ما که از بس خندیده بودیم نفهمیدیم چه طوری گذشت وقتی مسئول دانشگاه برای عذرخواهی اومد چنان تعجب...
13 دی 1393

41 ماهگی

سلام نازدونه ها نیایش من امروز 41 ماهه شد . مبارکت باشه عزیزم دیشب شب یلدا بود .و چهارمین شب یلدایی که نیایش هست .ما هم دیشب رو خونه مامان بزرگ دور هم جمع بودیم و هزار بار خدا رو به این خاطر شکر کردم که باز هم همه خانواده دور هم بودیم . شنبه شب هم خونه بابا امیر بودیم و خانواده بابایی همه بودن . باز هم خدا رو شکر . دیشب پسر خاله من هم که چند ساله خارج از کشوره زنگ زد و یلدا رو تبریک گفت و با همه هم صحبت کرد . در پی پست های قبلی باید بگم که نیایش خانم همچنان خونه کنار مامان بزرگ می مونه و حسابی هم از این موضوع خوشحاله و مدام تکرار می کنه که من دیگه مهد نمی رم .حسابی شیطون شده و زرنگ . دیروز که خونه یکی از آشناها روضه بودیم کار پذیرای...
1 دی 1393

یه شکست دیگه...

سلام نازدونه های مامان دوباره اومدم تا برای بار دوم بگم در بردن نیایش خانم به مهد شکست خوردم . از اول آبان که به صورت رسمی نیایش رفت به مهد یه ماه خیلی سخت رو من پشت سر گذاشتم . هم از لحاظ اینکه نمی خواست بره مهد و دوست داشت پیش من بمونه و هم اینکه حسابی مریض شد . بعد از اون سرماخوردگی چند روزی هم گلاب به روتون هرچی می خورد بالا میاورد و مدت یه هفته کامل اصلا لب به غذا نزد . دکتر هم می گفت عفونتی نداره و احتمالا به خاطر استرس هست . خدا می دونه چقدر به خودم بد وبیراه گفتم که مجبورم برم سرکار و بچم اینقدر اذیت بشه . خدا می دونه این یک ماه چقدر به من سخت گذشت . مادرم وقتی حال و روز نیایش رو دید گفت که دیگه نبرش مهد و حالا تا زمستون تمو...
15 آذر 1393

روزهای عادت کردن به مهد

خانم خوشگل مامان سلام عزیزم امروز که دارم برات مطلب می نویسم حسابی حالم گرفته است . امروز وقتی بردمت مهد حسابی گریه کردی و چسبیده بودی به من که تو هم بیا توی مهد و وقتی ازم جدات کردم تا بیام انگار تکه ای از وجودم رو جا گذاشتم باور کن اینو به وضوح احساس کردم . چند دقیقه ای پشت در مهد ایستادم تا مطمئن بشم که آروم می شی و وقتی که آروم شدی با چشای خیس اومدم سرکار . نیایشم ، از اول آبان که گذاشتمت مهد همچنان داری به مهد عادت می کنی . البته هیچ وقت موقع رفتن به مهد گریه نمی کردی و فقط وقتی یه کمی دیرتر از ساعت یک میومدم دنبالت می دیدم گریه کردی و دوباره باز فردا خیلی راحت می رفتی توی مهد . البته اول میارمت اتاقم تا ساعت 10 و بعضی وقتها هم تا...
9 آذر 1393

مهد کودک و مریضی نیایش

سلام دخترای خوشگلم محرم و شهادت امام حسین رو به همه دوستای وبلاگیم تسلیت می گم و امیدوارم همه بجه ها در پناه خداوند صحیح و سالم باشن . نیایش خانم بالاخره رفت مهد . روز اول که بردمش با ذوق همراه من اومد واینجا محل کارم بهش صبحونه دادم و رفتیم مهد . می خواستم همراهش برم تو ی مهد ولی مربی گفت که بهتره من نرم .به نیایش گفتم که من برم سرکار و بعد برگردم دنبالت . عزیز مامان گفت برو مامان و من خوشحال از اینکه به راحتی قبول کرد که من برم .رفتم سرکارم و دو سه بار در مدتی که توی مهد بود زنگ زدم و مدیر مهد گفت که سر کلاس نشسته و آرومه . بعد از 2 ساعت رفتم دنبالش و آوردمش محل کارم . معلوم بود که بهش خوش گذشته و می گفت فردا هم می رم با دوستام بازی ...
10 آبان 1393

تولدت مبارک

9 سال سالت تموم شد سلام نازنینم با چند روز تاخیر تولدت مبارک عزیز مامان نازنینم روز 11 مهر تولدت بود و من نتونستم همون روز برات پیام بذارم به مناسبت تولدت رفتیم به رستوران که یه جای سنتی بود و کادو هم برات یه ساعت خریدم . امسال دختر خوشگلم 9 سالگیش تموم شد . الهی صد ساله بشی عزیزم .  نازنین امسال کلاس سومه و مشغول درس و مدرسه . نیایش خانم قراره امسال بره مهد . رفتم مهد دانشگاه ثبت نامش کردم اما چون دیدم اول مهر تازه بچه ها می رن مهد و ممکنه که گریه و زاری بکنن تصمیم گرفتم باچند روز تاخیر ببرمش مهد . خدا کنه دوست داشته باشه و اذیت نشه . فردا عید غدیره این عید رو به همه دوستای وبلاگیم تبریک می گم . ...
20 مهر 1393

یه کمی دلتنگی ...

سلام عزیزای مامان نمی دونم چرا من هر وقت می خوام مطلب بنویسم یه مشکلی برای کامپیوتر پیش میاد که از خیر نوشتن می گذرم . الان هم که دارم می نویسم با اعمال شاقه است و می ره و من دوباره مجبورم بنویسم . اما به خاطر اینکه یه کم دلم گرفته بود و هیچ جایی هم بهتر از اینجا برای درد دل پیدا نکردم تصمصم گرفتم بنویسم . بعضی وقتها آدما بی دلیل دلشون می گیره و احتیاج به کسی دارن که نازشون رو بخره و حرفشون رو بشنوه . اما من همیشه حرفام رو به خودم گفتم . خودم هم شنیدم .بچه ها که هنوز اونقدر بزرگ نشدن که بشه باهاشون حرف زد و همسرم که یا خونه نیست یا وقتی هم هست حوصله نداره و بیشتر دردت رو بیشتر می کنه . هیچ وقت نمی خواستم این جوری توی وبلاگ عزیزترین هام از...
30 شهريور 1393

این چند وقته

سلام عزیزای مامان از تولدت یک ماه گذشته و من چند بار اومدم برات مطلب گذاشتم اما همین که آخرش می رسیدم پاک می شد . تصمیم گرفتم یه بار دیگه بنویسم اگه دوباره پاک شد دیگه نمی نویسم . حالا بگم از تولد نیایش خانم : روز 1 مرداد که 25 ماه رمضان هم بود یه تولد برات گرفتم . اون روز همه رو افطاری دعوت کرده بودم و از صبح مشغول آشپزی و تدارک سفره افطار بودم . چون روزه هم بودم حسابی تشنه شده بودم به حدی که بعد از ظهر ثانیه شماری می کردم برای افطار . همه چییز تا نزدیک افطار آماده بود البته کمامان بزرگ و خاله زهرا هم خیلی کمک کردن . کیک تولدت هم به شکل بالون برات سفارش داده بودم . نزدیک اذان همه اومدن و بعد از خوردن افطار و جمع و جور کردن و شستن ظرفه...
2 شهريور 1393

37 ماهگیت مبارک

سلام عسلم . 37 ماهگیت مبارک عزیزم . این جندمین باره که مطلب می ذارم و همین که همش رو نوشتم برای تنظیماتش دستم می خوره و همش پاک می شه و هنوز که هنوزه فرصت دوباره نوشتن رو پیدا نکردم در اولین فرصت می نویسم . ماجرای تولد و عکسها رو سه بار نوشتم ولی نشد و همش پاک شد چه حکمتی داره نمی دونم .
21 مرداد 1393

بدون عنوان

سلام نفس مامان امروز خورشید درخشان‌تر است و آسمان آبی‌تر نسیم زندگی را به پرواز می‌کشد و پرنده آواز  جدید می‌سراید امروز بهاری دیگر است در روز تولد مهربان‌ترین در میلاد کسی که  چشمانم با  حضورش بارانی است امروز را شادتر خواهم بود و دلم را به میهمانی آسمان خواهم برد جشنی برای میلادت بر پا خواهم کرد تمامی گلها و سبزه‌ها در میهمانی ما خواهند سرود ای مهربان‌ترین روزهای زندگی هر روز گوارا باد میلادت مبارک امروز روز میلاد تو عزیزترینم است و هنوز باور نمی کنم که چقدر سه سال زود گذشت انگار همین دیروز بود که با اشک شوق تو رو برای اولین بار در آغوش گرفتم...
31 تير 1393