نیایش عزیز ماماننیایش عزیز مامان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
نازنین عزیزمنازنین عزیزم، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

نازنین و نیایش

نازنینم 11 مهر 84 من رو به افتخار مادری منصوب کرد و برای دومین بار نیایشم 31 تیر 90

دوباره کمر درد

سلام این چند وقته که نتونستم بیام سربزنم دچار یه کمردرد بدی شدم که همچنان ادامه داره . من حدود 10 ساله که دیسک کمر دارم و سالی یکی دو بار کاملا از پا می افتم . الان هم حسابی درد دارم . یه ماه مرخصی گرفتم و خونه بودم یه کم بهتر شدم اما دوباره شروع شده . 25 مرداد عروسی مریم عمه طوبی بود و رفتیم حسابی به دو تا دخترا خوش گذشت مخصوصا نازنین که حالا احساس بزرگی هم می کنه . دیگه نزدیک مدرسه هاست و بچه ها آماده می شن یرن مدرسه . نازنین و نیایش یه روز همراه بابایی و خاله زهرا رفتن بازار و کیف و کفش و وسایل دیگه رو خریدن . اول که وسایل رو خریده بودن نیایش حسابی ذوق داشت . به حدی که هر جا می رف با کیف و کفش جدیدش می رفت . داره روز شماری می کنه...
23 شهريور 1394

تولد 4 سالگیت مبارک

    سلام .....من امروز خیلی خوشحالم.. میدونید چرا؟؟؟چون تولد عشقمه تولد نیایش عزیزم                                  به تولد نفسم خوش آمدید   امشب تولد توست !    هدیه ات تمامی ستاره های آسمان ، تمامی گلهای روی زمین  آواز هر چه پرنده خوش صداست   تمامی قلبم ،همه زوایای روحم و سراپای جان و تنم،     کاش که بپذیری عشقم را ، قلبم را و روحم را .   شب تولد توست ، ستاره ها را تک ت...
31 تير 1394

عروسی مسعود

سلام گل دخترای خوشگل روز 24 خرداد رفتیم عروسی مسعود عمه طوبی . نازنین اصرار داشت که همراه من بیاد آرایشگاه . منم برای اینکه دلش نشکنه بردمش . هرچند از مدل مویی که براش بسته بود خوشم نیومد اما خودش خیلی خوشش اومده بود و من برای اینکه ناراحت نشه خودم رو راضی نشون دادم . واقعا خوشگل شده بود . نیایش هم که زن دایی مهدیه موهاش رو درست کرده بود و خیلی خوب شده بود . بعضی وقتها به خاطر دختر دار بودنم افتخار می کنم و خوشحالم که خدا دوتا دختر خوب و سالم بهم داده . ایشالا که عاقبت به خیر بشن . لباسهای عروسی رو خاله زهرا براتون دوخته بود و مثل همیشه عالی . اگه فرصت شد چند روز دیگه عکسهاش رو می ذارم . روز 22 خرداد هم سالگرد ازدواج من و بابایی بود...
27 خرداد 1394

من 37 ساله شدم

سلام گل دخترای قشنگم 20 اردیبهشت تولد من بود . من دیگه یه خانم 37 ساله هستم که احساس می کنم دارم کم کم پیر می شم . قبلا ذوق عجیبی برای تولدم داشتم اما الان می بینم به سرعت روزها می گذره و من دارم به دهه 40 زندگیم وارد می شم . الان دیگه بیشتر از اینکه ذوق کنم به فکر فرو می رم که این چند سال چطور گذشت و من چه کارهایی کردم خوب و بدش رو از خاطرم می گذرونم و خدا رو شکر می کنم به خاطر داده ها و نداده هاش .چقدر این روزها زود می گذرن و فرصت فکر کردن به خودمون رو ازمون میگیره .راست می گن که نیمه دوم زندگیمون سریعتر       می گذره .
21 ارديبهشت 1394

روز پدر

سلام عزیزای مامان دیروز تولد حضرت علی بود و روز پدر .قبل تر ها خیلی دلتنگ پدرم نمی شدم چون خیلی کوچیک بودم یعنی 2/5 ساله که پدرم رو از دست دادم . اصلا تصویری از پدرم در ذهنم نیست مگر دو سه تا تصویر گنگ و مبهم . فقط پدرم رو از عکسها و نوشته ها و دفتر خاطراتش می شناسم و گفته های اطرافیان که همیشه پدری مهربون و باسواد و با کمالات رو برام به تصویر می کشید . اما چند سالیه که بد جوری دلتنگشم و زیاد ازش یاد می کنم . نمی دونم چرا وقتی سنت بیشتر می شه ، بیشتر احساس می کنی به پدر و مادرت احتیاج داری . من از وقتی ازدواج کردم حس تلخ بی پدری بیشتر اذیتم می کنه . دیروز هم طبق روال سالهای قبل فقط فاتحه ای بود که می تونستم به عنوان هدیه روز پدر به ...
13 ارديبهشت 1394

دختر 44 ماهه من

سلام سال نو همگی مبارک امسال رو شروع کردیم به امید روزهای خوب در سال 94 ما امسال جایی نرفتیم و همش خونه بودیم به خاطر کمردرد من نتونستم از خونه برم بیرون . اما خوب بود کنار بچه ها بودم و چند باری هم باهم رفتیم پارک. فردا اول روز کاریه و باید برم سرکار . چند روزیه که نیایش خیلی کم اشتها شده و بعضی وقتها هم می گه دلم درد می کنه . شاید فردا بردمش دکتر . نازنین هم خوبه و چند روزی هم به درساش رسید .
14 فروردين 1394

پایان سال 93

عزیزای  مامان سال93 هم داره بار و بندیلش رو جمع می کنه و میره . چقدر زود گذشت . یک سال دیگه هم از عمرمون گذشت با همه خوبیه و بدیهاش . خدا رو شکر سال بدی نبود . انشاءا... سال 94 بهتر باشه . نیایش خانم دیگه حسابی از آب و گل دراومده و خودش مستقل شده دیگه راحتتر تنهاش می ذارم . دیگه می تونن برای چند ساعتی دوتایی توی خونه تنها بمونن و این خیلی برای هممون خوبه چون مدام نباید به مامان بزرگ زحمت بدم . روزهای پایانی سال من دوباره به شدت کمردرد شدم و این چند وقته درگیر دکتر و ام آر ای و این چیزها بودم و نتونستم اون طور که باید کارای خونه رو انجام بدم . اما خدا رو شکر نازنین خیلی کمکم می کنه . دو تا از جوجه هایی که خریده بودید مردن . حساب...
27 اسفند 1393

43 ماهگی

سلام دخترای قشنگم اول اسفند نیایش خانم 43 ماهه شد . مبارک باشه عزیزم هر ماه که بزرگتر می شی کارات هم بزرگتر می شه و خیلی چیزها رو بهتر درک می کنی . الان دیگه وقتی یه چیزی رو ازت می خوام می تونی توی ذهنت نگه داری و اون رو انجام بدی حتی اگه چند رو گذشته باشه . کاملا مستقل شدی . هنوزم تا اسم مهد کودک رو می برم حسابی شاکی می شی و می گی که نمی خوای بری مهد . با مامان بزرگ حسابی وابسته شدی و بعد از ظهر که من می رم خونه و مامان بزرگ می خواد بره خونه خودشون می چسبی به مامان بزرگ و می گی که نره . ومن باید هزار کلک بزنم تا مامان بتونه بره خونه . خونه خودمون رو بیشتر از همه جا دوست داری و بهتر بند می شی . مدام لباس عروست رو می پوشی و برام...
2 اسفند 1393

جشن تکلیف نازنین و 42 ماهگی نیایش

سلام گلدونه ها روز یکشنبه 28 دیماه مدرسه جشن تکلیفی برای دانش آموزان کلاس سوم برگزار کرد که البته نازنین خانم هم جزئی از این دانش آموزان بود . این جشن بدون حضور والدین بود و فقط بچه ها رو بردن امام زاده سید جعفر و براشون برنامه اجرا کردن . یه عکس هم ازشون گرفتن که در اولین فرصت می ذارم . روز اول بهمن هم دایی رضا رفت کربلا و قراره سه شنبه برگرده . خوش به حالش . نیایش خانم هم همون روز یعنی اول بهمن 42 ماهه شد . یعنی 3 سال و نیمه . حسابی کارها و تواناییهاش بیشتر شده . دیگه به قول معروف از آب و گل دراومده و بعضی از کاراش رو خودش انجام می ده . علاقه زیادی به شستن ظرف داره و مدام صندلی زیر پا شروع می کنه به ظرف شستن . چند تا شعر رو خوب یا...
5 بهمن 1393

مادرانه

مادر که باشی در حینی که داری درد می کشی وهمه وجودت رو انگار دارن از هم متلاشی می کنن چشمان منتظرت فقط و فقط یه چیز را انتظار می کشه و اون هم دیدن فرشته ای که تو در وجودت پرورش دادی . ورد زبونت فقط می شه تمام دعاها و آیه هایی که از حفظ می خونی تا فرشته ات سالم پا به دنیا بذاره و وقتی اونو می بینی همه دردهای عالم از یادت می ره . مادر که باشی : همه چیزت می شه فرزندت ، همه نگاهت ، همه تفریحت ، همه شادیت ، همه غمهات و .....   مادر که باشی :چنان محکم و استوار می شی که دیگه یادت می ره تو هم می تونی مریض بشی ، تو هم می تونی درد داشته باشی .  مادر که باشی: دنیات اونقدر کوچیک می شه که یک لبخند فرزندت همه دنیات می شه .   ...
21 دی 1393