نیایش عزیز ماماننیایش عزیز مامان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
نازنین عزیزمنازنین عزیزم، تا این لحظه: 18 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

نازنین و نیایش

نازنینم 11 مهر 84 من رو به افتخار مادری منصوب کرد و برای دومین بار نیایشم 31 تیر 90

اولین روزه

سلام عزیزای دلم  ببخشید که کمتر فرصت می کنم براتون مطلب بذارم واقعا گرفتارم . امروز ششمین روز از ماه پر برکت رمضون هست و امسال یه حال و هوای دیگه ای برای من و نازنین داره . نازنینم امسال دو روز مونده به ماه رمضان یعنی 28شعبان به سن تکلیف رسید و برای او و من یه دوره تازه ای از زندگی شروع شده . دختر عزیزم از اون روز خودش رو مقید می دونه که حجابش رو داشته باشه و تمام نمازاش رو به موقع می خونه . اما بگم از روزهای ماه رمضان که دختر عزیز مامان برای اولین بار یه روزه کامل گرفت . اصلا فکرش رو هم نمی کردم که بتونه توی این روزهای گرم و این ساعات طولانی یه روزه کامل بگیره اما خوب تونست طاقت بیاره . نازنین از این که تونسته بود مثل بزرگترها روزه ...
13 تير 1393

عذاب وجدان مادرانه

سلام گل خوشبوی مامان عزیزکم روزها دارن به سرعت طی می شن و من باورم نمی شه که اینقدر زود  به سه سالگیت نزدیک می شیم . گل دخترم دو سال و ده ماه و 19 روز از زندگیت می گذره و این مدت با اینکه روزهای خیلی سختی رو داشتیم اما گذشت و دیگه خانمی شدی برا خودت . اما هنوزم نق نق ها و بی خوابی ها و بی موقع خواب و بیدارشدنهات به جای خودش مونده . بعضی وقتها اونقدر نق می زنی که منو عصبانی می کنی . به زور بعضی روزها بعد از ظهر می خوابونمت و شبش تا دیر وقت بیداری و این برای من که می خوام صبح زود برم سرکار خیلی سخته و بعضی وقتها عصبیم می کنه . می دونم که تو مقصر نیستی و من باید پیشت باشم و باهات بازی کنم اما خوب شرایط این جوری پیش اومده . خیلی وقتها خو...
19 خرداد 1393

قدم نو رسیده

سلام گل دختر مامانی امروز من عمه شدم و تو دختر عمه .آخ که چقدر شیرینه عمه شدن . بله عزیزم امروز نرگس دایی علی به دنیا اومد و همه رو از انتظار درآورد . الهی من قربونش بعد از ظهر رفتیم بیمارستان و از پشت شیشه دیدمش . اونقدر مهرش به دلم نشسته که همین حالا حسابی دلم براش تنگ شده . دایی علی و زن دایی خیلی منتظر این دختر بودن . هر چند که یه ماه زودتر به دنیا اومده و حسابی کوچولوه . اما خیلی خوشگله . الهی خدا به همه بی بچه ها بچه بده و این روز رو ببینن . فردا که اومد خونه عکسش رو می گیرم و می ذارم .
9 خرداد 1393

دختر در دری من

سلام نفسم صبحها که من می رم سرکار از همون اول صبح که بیدار می شی شروع می کنی به گفتن این که بریم بیرون با فاتنه بازی کنم . منظورت همون فاطمه دختر همسایه که مغازه کنار خونمون هست و دخترش هم با خودش میاره البته 2 سال از تو بزرگتره ولی خوب با هم کنار میاین . از همون اول صبح می ری بیرون و بیچاره مامان بزرگ باید بیاد بیرون بشینه ومواظبت باشه . امروز جمعه است و از صبح که بیدار شدی شروع کردی که من می خوام برم با فاظنه بازی کنم هرچی میگم امروز فاطمه نیست قبول نکردی که نکردی تا اینکه رفتی و دیدی که نیست . برای همین با بابایی که داشت می رفت ده رفتی و خیلی هم خوشحال بودی . اما می گفتی مامانی تو هم بیا و وقتی گفتم که کمرم درد می کنه گفتی بیا کمرت ...
2 خرداد 1393

من اومدم بعد از کلی ............

سلام نفس جون آخ که چقدر دلم برای وبلاگت تنگ شده بود مدتی بود به خاطر قطع بودن نت و گرفتاریهای دیگه که نمی تونستم بهت سر بزنم حسابی دلتنگ شده بودم همینطور برای دوستای گلی که دارم و این چند وقته منو شرمنده کردن با احوالپرسی هاشون . عزیز دل مامان دو روز دیگه مونده تا 34 ماهگیت . از همین جا می گم مبارکت باشه عزیزم ایشالا صد و بیست ساله بشی . اما بگم از گل دختر مامان توی سن 34 ماهگی . عزیزکم حسابی شیطون تر شده و بعضی وقتها با کاراش آدم رو دیونه می کنه . از بس که شیطنت می کنه . حسابی توی حرف زدن و زبون ریختن ماهره . هرچی بهش می گیم بدون استثنا سریع می گه چرا و دوباره بعد از جواب اون چرا، یه چرای دیگه و همینطور ادامه می ده تا بالاخره جوابی بر...
30 ارديبهشت 1393

سال نو مبارک

سلام عزیزم امسال سومین سالی بود که تو گل دختر خوشگلم سال تحویل رو کنار ما گذروندی .انشاءا... شما دو تا گلهای مامان همیشه سالم باشید و کنار هم باشیم . این چند وقته چقدر حرف برای گفتن داشتم و لی به دلیل قطع بودن نتم نتونستم بنویسم . امشب هم خونه مامان بزرگ بودیم و از فرصت استفاده کردم برای نوشتن یه ذره از این چند وقته . این چند وقته یه ذره موهات بلند شده و این دفعه رو کوتاه نکردم هر چند خیلی اذیت می کنی تا برات ببندم یا شونه بزنم اما فعلا نمی خوام کوتاهشون کنم چون خیلی بهت میاد . سال تحویل امسال رو خونه مامان بزرگ بودیم و همه دور هم جمع بودیم . لحظه سال تحویل تنها دعایی که کردم این بود که هم شما و هم همه بچه ها سالم باشن و هیچ پدر و مادر...
22 فروردين 1393

ما برگشتیم

سلام ما چند روز ی رفتیم بندر عباس و برگشتیم . همچنان اینترنتم قطعه . ماجرای سفر باشه برای بعد که اینترتم وصل شد . همین بگم که سفر خوبی بود و به نیایش و نازنین حسابی خوش گذشت. از همین جا برای همه دوستای عزیزم آرزوی سلامتی می کنم و پیشاپیش سال جدید رو به همتون تبریک می گم .
25 اسفند 1392

روزهای بی نتی

سلام دختر گلم دوستای عزیزم چند وقتیه نتم قطعه. فقط اومدم بگم به زودی با یه عالمه حرف میام . ضمنا ما فردا داریم می ریم سفر.بعدا میام ماجراش رو تعریف می کنم. فعلا خداحافظ
8 اسفند 1392

این روزها....

سلام گلدونه من عزیز مامان مطالب وبلاگت کلا نامنظم شده اما از این به بعد سعی می کنم که به روز باشم و مرتب و امیدوارم مشکلی که برای وبلاگ قبلیت توی بلاگفا اتفاق افتاد دیگه تکرار نشه و بتونم این مطالب رو وقتی بزرگ شدی به دستت بسپارم. عزیز مامان فقط تونستم 10 تا پست رو از بلاگفا به اینجا بیارم و بقیه اش رو روی یه سی دی کپی کردم و برات نگه داشتم . این روزها دختر مامان حسابی خانم خونه دار شده و توی همه کارا کمکم می کنه. من دیگه برای عید امسال هیچ مشکلی ندارم چون تا دلتون بخواد دخترم چیزها رو برام جابجا می کنه مثلا قوطی چای رو باید توی پله های پشت بوم پیداکنم و قابلمه و ظروف کوچیک رو روی میز دراور.آنچنان هم با ذوق و قیافه مطمئن این کار رو انجام...
14 بهمن 1392

محرم امسال

سلام عشق مامان دختر گلم این روزها حالم خیلی بهتره . تاسوعا و عاشورای امسال رو رفتیم روستای اجدادی من . خیلی خوب بود . اما تو خیلی اذیت کردی . مدام می گفتی بریم مشهد ( به مسجد می گی ) وقتی می رفتیم اونجا می گفتی بریم خونه . اصلا یه جا بند نمی شدی و همش هم بغل من بودی و یه قدم هم راه نرفتی هنوزم دستام درد می کنه از بس بغلت کردم . روز عاشورا مراسم نخل برداری که توی یزد انجام می شه بود . هی دنبال نخل بغلت کرده بودم وتو تعجب کرده بودی .روز اول محرم که کاروان شترها از جلوی خونه مون رد می شد با دایی رضا و مامان بزرگ رفته بودی تماشا کنی . مامان بزرگ که گریه می کرده . تو هم مدام وقتی برگشتی خونه به بابایی می گفتی برام شتر بخر من سوار شم مامان بزر...
9 بهمن 1392