دختر در دری من
سلام نفسم صبحها که من می رم سرکار از همون اول صبح که بیدار می شی شروع می کنی به گفتن این که بریم بیرون با فاتنه بازی کنم . منظورت همون فاطمه دختر همسایه که مغازه کنار خونمون هست و دخترش هم با خودش میاره البته 2 سال از تو بزرگتره ولی خوب با هم کنار میاین . از همون اول صبح می ری بیرون و بیچاره مامان بزرگ باید بیاد بیرون بشینه ومواظبت باشه . امروز جمعه است و از صبح که بیدار شدی شروع کردی که من می خوام برم با فاظنه بازی کنم هرچی میگم امروز فاطمه نیست قبول نکردی که نکردی تا اینکه رفتی و دیدی که نیست . برای همین با بابایی که داشت می رفت ده رفتی و خیلی هم خوشحال بودی . اما می گفتی مامانی تو هم بیا و وقتی گفتم که کمرم درد می کنه گفتی بیا کمرت ...
نویسنده :
مامان زهره
17:14