نیایش عزیز ماماننیایش عزیز مامان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
نازنین عزیزمنازنین عزیزم، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

نازنین و نیایش

نازنینم 11 مهر 84 من رو به افتخار مادری منصوب کرد و برای دومین بار نیایشم 31 تیر 90

دختر 44 ماهه من

سلام سال نو همگی مبارک امسال رو شروع کردیم به امید روزهای خوب در سال 94 ما امسال جایی نرفتیم و همش خونه بودیم به خاطر کمردرد من نتونستم از خونه برم بیرون . اما خوب بود کنار بچه ها بودم و چند باری هم باهم رفتیم پارک. فردا اول روز کاریه و باید برم سرکار . چند روزیه که نیایش خیلی کم اشتها شده و بعضی وقتها هم می گه دلم درد می کنه . شاید فردا بردمش دکتر . نازنین هم خوبه و چند روزی هم به درساش رسید .
14 فروردين 1394

پایان سال 93

عزیزای  مامان سال93 هم داره بار و بندیلش رو جمع می کنه و میره . چقدر زود گذشت . یک سال دیگه هم از عمرمون گذشت با همه خوبیه و بدیهاش . خدا رو شکر سال بدی نبود . انشاءا... سال 94 بهتر باشه . نیایش خانم دیگه حسابی از آب و گل دراومده و خودش مستقل شده دیگه راحتتر تنهاش می ذارم . دیگه می تونن برای چند ساعتی دوتایی توی خونه تنها بمونن و این خیلی برای هممون خوبه چون مدام نباید به مامان بزرگ زحمت بدم . روزهای پایانی سال من دوباره به شدت کمردرد شدم و این چند وقته درگیر دکتر و ام آر ای و این چیزها بودم و نتونستم اون طور که باید کارای خونه رو انجام بدم . اما خدا رو شکر نازنین خیلی کمکم می کنه . دو تا از جوجه هایی که خریده بودید مردن . حساب...
27 اسفند 1393

43 ماهگی

سلام دخترای قشنگم اول اسفند نیایش خانم 43 ماهه شد . مبارک باشه عزیزم هر ماه که بزرگتر می شی کارات هم بزرگتر می شه و خیلی چیزها رو بهتر درک می کنی . الان دیگه وقتی یه چیزی رو ازت می خوام می تونی توی ذهنت نگه داری و اون رو انجام بدی حتی اگه چند رو گذشته باشه . کاملا مستقل شدی . هنوزم تا اسم مهد کودک رو می برم حسابی شاکی می شی و می گی که نمی خوای بری مهد . با مامان بزرگ حسابی وابسته شدی و بعد از ظهر که من می رم خونه و مامان بزرگ می خواد بره خونه خودشون می چسبی به مامان بزرگ و می گی که نره . ومن باید هزار کلک بزنم تا مامان بتونه بره خونه . خونه خودمون رو بیشتر از همه جا دوست داری و بهتر بند می شی . مدام لباس عروست رو می پوشی و برام...
2 اسفند 1393

جشن تکلیف نازنین و 42 ماهگی نیایش

سلام گلدونه ها روز یکشنبه 28 دیماه مدرسه جشن تکلیفی برای دانش آموزان کلاس سوم برگزار کرد که البته نازنین خانم هم جزئی از این دانش آموزان بود . این جشن بدون حضور والدین بود و فقط بچه ها رو بردن امام زاده سید جعفر و براشون برنامه اجرا کردن . یه عکس هم ازشون گرفتن که در اولین فرصت می ذارم . روز اول بهمن هم دایی رضا رفت کربلا و قراره سه شنبه برگرده . خوش به حالش . نیایش خانم هم همون روز یعنی اول بهمن 42 ماهه شد . یعنی 3 سال و نیمه . حسابی کارها و تواناییهاش بیشتر شده . دیگه به قول معروف از آب و گل دراومده و بعضی از کاراش رو خودش انجام می ده . علاقه زیادی به شستن ظرف داره و مدام صندلی زیر پا شروع می کنه به ظرف شستن . چند تا شعر رو خوب یا...
5 بهمن 1393

مادرانه

مادر که باشی در حینی که داری درد می کشی وهمه وجودت رو انگار دارن از هم متلاشی می کنن چشمان منتظرت فقط و فقط یه چیز را انتظار می کشه و اون هم دیدن فرشته ای که تو در وجودت پرورش دادی . ورد زبونت فقط می شه تمام دعاها و آیه هایی که از حفظ می خونی تا فرشته ات سالم پا به دنیا بذاره و وقتی اونو می بینی همه دردهای عالم از یادت می ره . مادر که باشی : همه چیزت می شه فرزندت ، همه نگاهت ، همه تفریحت ، همه شادیت ، همه غمهات و .....   مادر که باشی :چنان محکم و استوار می شی که دیگه یادت می ره تو هم می تونی مریض بشی ، تو هم می تونی درد داشته باشی .  مادر که باشی: دنیات اونقدر کوچیک می شه که یک لبخند فرزندت همه دنیات می شه .   ...
21 دی 1393

سفر سه روزه به قشم

سلام عزیزای مامان بالاخره من دل رو به دریا زدم و سه روز ازتون جدا شدم و رفتم سفر . یه سفر با همکارا که خیلی خیلی خوش گذشت . راست می گفت یاسمن جون مامان الیسا و الینا که یه وقتهایی باید آدم برا خودش هم وقت بذاره تا روحیه بهتری برای بچه ها داشته باشه . واقعا سفر خوبی بود هرچند همه فکر و ذهنم پیش بچه ها بود ولی وقتی دیدم خیلی اذیت نشده بودن آرومتر می شدم . البته نازنین بیشتر از نیایش دلتنگی کرده بود . همون روز حرکت هنوز خیلی راه نرفته بودیم که ماشینمون خراب شد و مجبور شدیم چند ساعتی کنار جاده توی اتوبوس بشینیم تا یه ماشین دیگه برامون بفرستن . البته ما که از بس خندیده بودیم نفهمیدیم چه طوری گذشت وقتی مسئول دانشگاه برای عذرخواهی اومد چنان تعجب...
13 دی 1393

41 ماهگی

سلام نازدونه ها نیایش من امروز 41 ماهه شد . مبارکت باشه عزیزم دیشب شب یلدا بود .و چهارمین شب یلدایی که نیایش هست .ما هم دیشب رو خونه مامان بزرگ دور هم جمع بودیم و هزار بار خدا رو به این خاطر شکر کردم که باز هم همه خانواده دور هم بودیم . شنبه شب هم خونه بابا امیر بودیم و خانواده بابایی همه بودن . باز هم خدا رو شکر . دیشب پسر خاله من هم که چند ساله خارج از کشوره زنگ زد و یلدا رو تبریک گفت و با همه هم صحبت کرد . در پی پست های قبلی باید بگم که نیایش خانم همچنان خونه کنار مامان بزرگ می مونه و حسابی هم از این موضوع خوشحاله و مدام تکرار می کنه که من دیگه مهد نمی رم .حسابی شیطون شده و زرنگ . دیروز که خونه یکی از آشناها روضه بودیم کار پذیرای...
1 دی 1393

یه شکست دیگه...

سلام نازدونه های مامان دوباره اومدم تا برای بار دوم بگم در بردن نیایش خانم به مهد شکست خوردم . از اول آبان که به صورت رسمی نیایش رفت به مهد یه ماه خیلی سخت رو من پشت سر گذاشتم . هم از لحاظ اینکه نمی خواست بره مهد و دوست داشت پیش من بمونه و هم اینکه حسابی مریض شد . بعد از اون سرماخوردگی چند روزی هم گلاب به روتون هرچی می خورد بالا میاورد و مدت یه هفته کامل اصلا لب به غذا نزد . دکتر هم می گفت عفونتی نداره و احتمالا به خاطر استرس هست . خدا می دونه چقدر به خودم بد وبیراه گفتم که مجبورم برم سرکار و بچم اینقدر اذیت بشه . خدا می دونه این یک ماه چقدر به من سخت گذشت . مادرم وقتی حال و روز نیایش رو دید گفت که دیگه نبرش مهد و حالا تا زمستون تمو...
15 آذر 1393

روزهای عادت کردن به مهد

خانم خوشگل مامان سلام عزیزم امروز که دارم برات مطلب می نویسم حسابی حالم گرفته است . امروز وقتی بردمت مهد حسابی گریه کردی و چسبیده بودی به من که تو هم بیا توی مهد و وقتی ازم جدات کردم تا بیام انگار تکه ای از وجودم رو جا گذاشتم باور کن اینو به وضوح احساس کردم . چند دقیقه ای پشت در مهد ایستادم تا مطمئن بشم که آروم می شی و وقتی که آروم شدی با چشای خیس اومدم سرکار . نیایشم ، از اول آبان که گذاشتمت مهد همچنان داری به مهد عادت می کنی . البته هیچ وقت موقع رفتن به مهد گریه نمی کردی و فقط وقتی یه کمی دیرتر از ساعت یک میومدم دنبالت می دیدم گریه کردی و دوباره باز فردا خیلی راحت می رفتی توی مهد . البته اول میارمت اتاقم تا ساعت 10 و بعضی وقتها هم تا...
9 آذر 1393